آخرین پنجشنبه سال من

ساخت وبلاگ

پست عکس رو تا فردا شب فقط میذارم .

و ممنون از نگاه زیباتون که منو زیبا دیدید. 

دیروز رفتیم اهواز برای خرید و بازارگردی.

تقریبا 9.30 شب خونه بودیم و من دیگه نرسیدم پست بذارم براتون .
از هوا بگم که عالی بود . تمام روز نم نم ریز بارون میزد . خورشید خانم هم رفته بود استراحت و جاش رو داده بود به ابرهای خاکستری رنگ . یعنی بالا سرمون نتابید و ما اصلا گرم مون نشد . کلی راه رفتیم و کلی بازارگردی کردیم . من همونطور که گفتم هیچی نخریدم . داداشم خرید کرد و خواهرم برای بچه ش خرید کرد . داداشم خیلی اصرار کرد که یه چیزی بخرم ولی من واقعا دلم چیزی نمیخواست و اصلا ناراحت نیستم .
لابلای همه اون قشنگی ها همیشه یه صحنه هایی هست که خیلی دلم رو میشکنه . دیدن بچه‌های دست فروش و مردان مسنی که برای درآوردن یه قرون چه ها که نمیکشن.  از اونی بگیر که میشینه قالب سیب زمینی و کوکو میفروشه تا اونی که با موهای سفید و کمر قوزش از خستگی روزگار میاد وسط بازار که یه سازی بزنه و یه شعری بخونه برای رسیدن به یه هزاری . حالا آیا کسی بش بده یا نه . و اون مردانی که سر چهارراه صبح تا شب رو سر میکنن که یکی بیاد برای کار بنایی سوارشون کنه .

خلاصه اینکه حدود ساعت 3 رفتیم و توی رستوران خوش ویو ناهار خوردیم  . پشت میز نشسته بودم و تو پنجره بزرگ رو به روم آسمون و هوای بارونی رو تماشا کردم و لذت بردم و عکس گرفتیم و بعد دوباره بازارگردی.  بعدش هم چون وقت داشتیم ، تصمیم گرفتیم یه سر بریم خرمشهر و آبادان. 
آقا زنگ زد که کجایید.  چرا هنوز نیومدید.  داداشم بش گفت اومدیم خرمشهر . گفته هاااااااا اونجا چه کار میکنید . داداشمم بش گفت دیگه گفتیم یه سر بیایم.  راستش یه سر رفتن مون از هر نظر به نفع مون بود مخصوصا جیب داداشام.  که یه ناهار هزینه کنن تو این گرونی . و خستگی و مراحل آماده سازی ذهنی آقا برای بیرون رفتن ما هم یکی میشه .
شاکی شده بود و سر مامانم غر زده بود. 
اما ما گفتیم بیخیالش.  هر روز که بیرون نمیریم .
تو خرمشهر و آبادان هم کلی دور زدیم . دیگه اشباع شده بودیم از بازارگردی. 
آبادان هم اونقدر بازار و پاساژ داره که رفتن به همه شون کار دو سه ساعت نیس . ولی چون خرید نداشتیم دیگه فقط نگاه کردیم و لازم نبود حتما همه پاساژها رو بریم .
خیلی خوب بود و به همه مون خوش گذشت.   البته خواهر تو خونه ای رو نتونستیم ببریم هم چون خودش نخواست . چون میدونه تو اون شلوغی هل دادن ویلچر خیلی سخته و هم تو ماشین جا نداشتیم . اون میگه شما خوش بگذرونید کافیه. 

تصمیم گرفتم برم بومم بیارم.  همون رنگ روغن که کار کردم و از ترس آقا نیاوردمش خونه . گفتم بیارمش و بذارم رو دیوار . هرچی هم آقا بگه اهمیت ندم .
فردا هم جشن آخر سال باشگاه مون هست . میرم و بعد میام بگم چه خبر بوده . میخوام یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل برای صاحب باشگاه بخرم .
الانم برم جارو کنم و کارای جمعه رو کنم .
 

ر مثل رسیدن...
ما را در سایت ر مثل رسیدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2rozaneeh2 بازدید : 61 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 17:01